دیشب با ترکیبی از حس خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و استرس خوابیدم و صبح تقلا می کردم که بیدار نشم و همه آوارهای دیشب مرور نشه.
خسته بودم چون دوست ندارم انقدر به خودم وابسته باشم و تمام دیروز به خودم وابسته بودم. تابحال از بالای آسمون هفتم به خودتون نگاه کردین؟ جایی روی این کره خاکی کوچک لابلای هفت میلیارد انسان دیگه وسط یه روز شلوغ؟
عصبانی بودم چون خریدهام اشتباه بودند و باید فردا براشون دوباره وقت بذارم و غرهای فروشنده رو تحمل کنم و عوض کنم. عصبانی بودم چون شین حق نداره به من بگه حساس، صرفا بخاطر اینکه نظرشو پرسیدم. عصبانی بودم چون روزها و ساعتها پای درد و دلش نشستم و آرومش کردم و حالا که روزهای گذر و فراموش کردن رو طی میکنه و بی حوصله س، حق نداره حوصله منو نداشته باشه و بهم برچسب بزنه. عصبانی بودم چون هر روز بیشتر از روز قبل به این نتیجه می رسم که روابط بر اساس منفعت طلبی شده.
بلاتکلیفم چون همه چیز معلومه اما معلوم نیست. چون انتظار و انتظار و انتظار خستم کرده.
دلتنگم چون دلتنگی حق مسلمم هست و نیست.
استرس دارم چون خستم، چون عصبانیم، بلاتکلیفم و دلتنگ. چون همه روزهای امسال برام پر بوده از خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و انتظار. چون بلند پروازی های ذهنم رو عملی نکردم و مثل اینکه در قفسم. من خودم رو گم کردم و از گشتن و پیدا نکردن خودم خستم.
درباره این سایت