زی زی



تازه از گرد راه رسیده بودم کربلا. خسته و مریض. تو موج جمعیت سرمو بالا آوردم، روبروی در باب السلام بودم. قرآن قبل از اذان مغرب رو می خوندن. رسیده بود به آیه ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِینَ.

و این زیباترین.دلنشین ترین.آرام بخش ترین و امن ترین جواب سلام عمرم شد.


‏در دنیای موازی در مدرسه ای در روستایی دور افتاده معلم مدرسه هستم. فردا روز اول مدرسه س و الان در مدرسه ای که هم معلمشم هم مدیرش هم بابای مدرسه، دارم تنها کلاس درس رو آب و جارو میکنم، گلدون شمعدونی رو میذارم لب پنجره و روی تخته می نویسم: الّذی علّم بالقلم

عصر که برگردم خونه باید مانتوی رضوانُ اتو بزنم، شب باید زودتر بخوابونمش، صبح یادم باشه موهاشو ببافم، یادم باشه بهش یادآوری کنم سر کلاس به من نگه مامان، یادم باشه. 


به امید خبرهای خوب گوشیمو روشن کردم و هر صفحه ای رو که ورق زدم دوستان مهدی شادمانی از رفتنش بی تابی می کردند. رفتن.رفتن بدون بازگشت.من این درد رو تجربه کردم. اما دردهای عمیق تری هم هست. رفتنی که امید به بازگشت توش باشه. زندگی با انتظار کشنده است.


امروز بازدیدهای زی زی به 10000 رسید.
تو این 1077 روزی که از عمر زی زی میگذره نه من مخاطبینم رو می شناسم و نه مخاطبینم منو. مخاطبینی گاه ثابت که هر روز به اینجا سر میزنن و آروم و بی سر و صدا و بی نشون، زی زی رو میخونند و رد میشن. اینجا می نویسم که فراموش کنم و همیشه از خودم می پرسم برای چی خونده میشم؟ گاهی شاد گاهی خسته گاهی امیدوار گاهی پر از عشق گاهی دلتنگ. هرچه که هست اینکه اینجا اونقدرها هم تنها نیستم، شوق نوشتن رو در من بیشتر میکنه. اینجا هنوز نتونسته زی زی رو متقاعد کنه مثل دفتر روزنوشتش بیشتر و راحت تر از خودش بنویسه، اما همینقدر هم از مهموناش راضیه! 

دیشب با ترکیبی از حس خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و استرس خوابیدم و صبح تقلا می کردم که بیدار نشم و همه آوارهای دیشب مرور نشه.

خسته بودم چون دوست ندارم انقدر به خودم وابسته باشم و تمام دیروز به خودم وابسته بودم. تابحال از بالای آسمون هفتم به خودتون نگاه کردین؟ جایی روی این کره خاکی کوچک لابلای هفت میلیارد انسان دیگه وسط یه روز شلوغ؟

عصبانی بودم چون خریدهام اشتباه بودند و باید فردا براشون دوباره وقت بذارم و غرهای فروشنده رو تحمل کنم و عوض کنم. عصبانی بودم چون شین حق نداره به من بگه حساس، صرفا بخاطر اینکه نظرشو پرسیدم. عصبانی بودم چون روزها و ساعتها پای درد و دلش نشستم و آرومش کردم و حالا که روزهای گذر و فراموش کردن رو طی میکنه و بی حوصله س، حق نداره حوصله منو نداشته باشه و بهم برچسب بزنه. عصبانی بودم چون هر روز بیشتر از روز قبل به این نتیجه می رسم که روابط بر اساس منفعت طلبی شده. 

بلاتکلیفم چون همه چیز معلومه اما معلوم نیست. چون انتظار و انتظار و انتظار خستم کرده.

دلتنگم چون دلتنگی حق مسلمم هست و نیست. 

استرس دارم چون خستم، چون عصبانیم، بلاتکلیفم و دلتنگ. چون همه روزهای امسال برام پر بوده از خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و انتظار.  چون بلند پروازی های ذهنم رو عملی نکردم و مثل اینکه در قفسم. من خودم رو گم کردم و از گشتن و پیدا نکردن خودم خستم.


گوشی دستمه و اخبارو بالا پایین می کنم. بررسی علت سقوط هواپیما در صدره. خسته ام، از امواج اخبار و تحلیل ها. امروز از صبح تصمیم گرفته بودم کمی خودم رو جمع و جور کنم و مامان رو بیشتر دریابم. مادرها در هر شرایطی مادری شان را می کنند؛ هرقدر هم که پیر و خسته و غم دیده باشند. روزمرگی ها پس از یک هفته پرالتهاب کم کم خودش را نشان می داد؛ یک هفته بود هیچ کاری نکرده بودم. اتاق ها را جارو زدم، گردگیری کردم، گلدانم را آب دادم، آینه اتاقم را که تقریبا چیزی نشان نمی داد دستمال کشیدم، رخت های شسته شده را روی بند پهن کردم، برنج را دم کردم، سیبی پوست کندم و خوردم و.
چرا اینها دیگر برایم کافی نیست؟ چه گذشت بر ما در این یک هفته؟ چه معنایی از حیات برای ما بروز کرد که اینطور جان خسته مان را روحی دوباره داد؟ چه شد که دیگر روحمان در این کالبد نمی گنجد؟ چه کردی با دل های ما سردار.؟ ای جان آرام یافته و اطمینان یافته.
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة. 


وقتی شهید شد، نامه ام توی جیبش بود. تاریخ نامه 60/11/3 است:

 

سلام ابراهیم؛

نامه که نمی فرستی دلگیرم، وقتی هم می فرستی تا چند روز اخلاقم سر جاش نیست. از وقتی که رفته ای حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتی تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال ت دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباس هات را بشویم، اتو کنم و بدوزم.

حالا که رفته ای حتی دلم برای دعواهایی که گاهی با من می کردی تنگ شده است. کاش می آمدی و می رفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی می کردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود اینجا و می گفت صدام می خواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده.

 

* کتاب عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

. خدا را ببوس کتاب جنگل اخبار اطلاعات و ورزش وبلاگ شخصی باربد هاشم پور the web تور زمینی وان از تبریز kabatorki تور کیش گروه حافظان ولايت اردکان